روشنی ، من ، گل ، آب
ابری نیست.
بادی نیست.
مینشینم لب حوض:
گردش ماهیها، روشنی، من، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسیهایی تـر.
رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط.
نور در کاسه ی مس، چه نوازشها میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد.
پشت لبخند پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره ی من پیداست.
چیزهایی هست، که نمیدانم.
میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد.
میروم بالا تا اوج، من پُـر از بال و پرم.
راه میبینم در ظلمت، من پـُر از فانوسم.
من پراز نورم و شن.
و پر از دار و درخت .
پُرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پُرم از سایه ی برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
سهراب سپهری