داستان کوتاه

خسته بود...

   بال هایش را گوشه ای گذاشت.نگاهشان کرد هنوز تمیز
 
بودند.قشنگ ترین بال های دنیا مال او بود.کم کم خوابش برد.

   صبح به دنبال بالهایش گشت . آن جا نبودند و در دل به خود
 
میگفت : کاش هیچ گاه نداشتنشان را به سنگینی آن ها ترجیح نمی
 
داد.

   فرشته غمگین بود.

   فرشته دیگر فرشته نبود...

                              

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد