دلم گرفته است،

چقدر این جمله را بنویسم در آغاز همه نوشته هایم،

این روزها گفته ها و سروده هایم با این جمله آغاز می شود که:

دلم گرفته است
.

دلم تنگ شده است،

چقدر تکرار کنم زمزمه بی پایان دوری را، دل تنگی را.

من، همینم. به همین تنهایی. همین قدر توانا، همین اندازه ناتوان.

من تا تو نباشی در کنارم، بهارم، به انتظار شکوفه های لبخند، قطرات باران و سبز دشت می نشینم.

صبر می کنم و می نگرم مبادا سویی که می روم اشتباه باشد.

من،

بس که از بودن تو سرمستم، بس که به ستودن تو مشتاقم، آنقدر که...

نمی شود گفت همه چیز را در تلاقی واژه ها، و گاه باید سکوت کرد و گذاشت تا بعضی حرف ها را،

دلمان بگوید به دل دیگری، به دل دیگران،

جز این چاره ای نیست.

اما پرسیده بودی،

چرا این همه برایت می نویسم،

یادت هست؟

می نویسم، و این همه از دوست داشتن توست.

می سرایم و تو شراب منی در این هیجان،

می گویم و تو ...

بار دیگر کلمات نیستند تا به فریادم برسند،

همیشه همینطور است.

عیبی ندارد،

چیزی بگویم و بروم و آن اینکه:

دوستت دارم، می دانم که دوستم داری!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد