من از قصه زندگی ام نمی ترسم

من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و

تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.

ای بهار زندگی ام

اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست

اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد

برگرد

باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را

باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا

باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.

بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم

بدان که قلب من هم شکسته

بدان که روحم از همه دردها خسته شده.

این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.

بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام

کلبه عاشقی

اینجا کلبه عاشقی من است،

این کلبه وسعتی دارد به اندازه دلم و فضایی به حجم

حضورم،

آنقدر بزرگ است که صدایم از آن سو، این سو به گوش می
 
رسد که می گویم: سلام،

و آنقدر کوچک که گاهی مجبور می شوم چشمهایم را برای
 
دیدن کرانهایش خسته کنم
.

می دانی؟

این کلبه برایم خیلی دوست داشتنی است چون به اندازه
 
همین جمله ساده و معصومانه است
.

می دانی؟

من همه گمشده هایم زندگی ام را در گوشه و کنار این کلبه
 
جستجو می کنم،

همه لحظات از دست رفته را می خواهم جایی همین اطراف
 
پیدا کنم،

شاید نشود اما من می گویم می شود.

می دانی؟

این کلبه با وجود آنکه دیگر عصر سنگ و آهن سالهاست آغاز
 
شده، روزگار سیمانی و درخشندگی شیشه ای مدتها فرا
 
روی انسان قرار گرفته، جانی دارد از جنس روح من، محبتم به
 
تو و علاقه به بودن در کنارت. آنگونه بگویم که اگر بداند روزی
 
ماوای نخواهد بود، چه بسا در ساعتی و یا کمتر دیوارهایش
 
فرو بریزد. می دانی؟

می دانی (...)؟

در دلم نامت را نجوا می کنم و دیوار ها و پنجره نامت را در
 
میان چشمانم می خوانند و با من در انتظارت می مانند. می
 
دانی؟ می دانند که من چقدر دوستت دارم. می دانی؟ می
 
دانند که می خواهم روزی دستت را بگیرم و تو را در کلبه
 
عاشقی به تماشا بنشینم. آری تو را به تماشا می نشینم

روزی، تو را! ای همه چشمان من برای تماشا
.

دوست دارم باز هم بنویسم. یادت هست؟ در دفتری بنویسم
 
که زمان در آن به عقب باز می گردد. یادت هست در دفتری که
 
زمان در آن به عقب باز می گردد
.

گوشه ای از کلبه، دستانم را به دور زانوان حلقه کرده ام و
 
می گویم: دوستت دارم ،


می دانم که...

نفرت انگیز ترین کلمه ای که شنیدم

دوستت دارم

زیباترین واژه ای که شنیدم

دوستت دارم

اولی

دروغ

دومی

راست

هرگز

اولیه کاغذ خط خطی دیگه از من
 
هر آغازی پایانی دارد و هر پایان را آغازیست
.......

امیدوار بودم این پایان ، بین من و تو جدایی نیافکند
.
 
اما انگار که این پایان اغاز سفریست
....
 
سفری تا بینهایت
......

هر سفر را آغازیست و آغاز سفرم پایان حرف من با توست
......

ولی همیشه احتمال بازگشت هست......بازگشت به سوی تو
.....

گرچه مرا نخواستی.......گرچه از تو نبودم........و نخواهم بود
.......

هرگز.........

شقایق نرو

به ساعتت نگاه نکن

میدونم باید برم

لا اقل بذار بفهمم

چی اومد باز به سرم

انقده حرف خداحافظی نزن تلخه صدات

نمیخوام با تو بودن رو حالا از یاد ببرم

تو هنوز کوه غروری

دلتم غرور میخواد

نه دیگه خورشید قلبم

تا ابد در نمیاد

اومدن کار تو بود

رفتنم کار توئه

کاش از این اومد و رفتت

یه کسی خبر میداد

حالا تو خیلی غریبی

با چشام با نفسام

حالا تو دوری از اون

گرمی عشق تو صدام

حالا من راه درازی دارم از تو تا سکوت

حالا من بی کسی رو با خاطرات تو میخوام

اومدن کار تو بود

رفتنم کار توئه

کاش از این اومد و رفتت

یه کسی خبر میداد

لحظه ها حرف میزنن میگن که وقت رفتنه

میدونم که این همون حرف دل تو با منه

من میرم حتی نگاهمو بهت پس نمیدم

چه می‌شد اگر روزگارم تو باشی خزانم تو باشی بهارم تو باشی

خدا خواست اینقدر تنها نباشم گل باغ بی برگ و بارم تو باشی

الهی که تا آخر عمر تنها کسی را که من دوست دارم تو باشی

فقط یک هوس دارم اینکه همیشه به هرجا که پا می‌گذارم تو
 
باشی

دلم دیگر از درس و دفتر گرفته نمی‌شد که آموزگارم تو باشی

کمی کودکانه است اما نمی‌شد که اسب تو باشم سوارم تو باشی

صدایم کن از حجم این بی کسی ها ....

داستان کوتاه

خسته بود...

   بال هایش را گوشه ای گذاشت.نگاهشان کرد هنوز تمیز
 
بودند.قشنگ ترین بال های دنیا مال او بود.کم کم خوابش برد.

   صبح به دنبال بالهایش گشت . آن جا نبودند و در دل به خود
 
میگفت : کاش هیچ گاه نداشتنشان را به سنگینی آن ها ترجیح نمی
 
داد.

   فرشته غمگین بود.

   فرشته دیگر فرشته نبود...

                              

پرواز


در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
 
خو کرده ی قفس را میل رها شدن نیست


من با تمام جانم پر بسته و اسیرم

باید که با تو باشم ، در پای تو بمیرم


این بار غصه و غم از دوش خسته بردار
 
من کوه استوارم ، بمن نگو نگه دار
 

عهدی که با تو بستم ، هرگز شکستنی نیست
 
این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست

ساحل عشق

به پشت سر نگاهی می اندازم جای پای خود را روی شن های
 
ساحل می بینم.گهگداری پاهایم را به اخرین موجی که خود را به
 
زحمت به پاهایم رسانده است می سپارم.موج هایش پی در پی می
 
ایند و گاهی با شیطنت خود را از دست موج ها به تخته سنگی بلندتر
 
می رسانم . دریا خوب نگاهم می کند ...دیگر می داند کجا به سراغم
 
بیاید...

هنوز موقع ان نرسیده است .پا هایم شنی شنی است.وسعت دیدم

را ابی بی کرانی در بر گرذفته است که نمی توانم چشم از ان بر

دارم و لحظه به لحظه دریا مرا به اعماق سکوتی می کشاند که

گاهی  با صدای مرغان دریایی به خود می ایم ... .روی تخته سنگ
 
بزرگی می نشینم

از دور پیدایت می شود. شاداب و استوار... نمی گذاری که اخرین
 
تلاش های یک موج به ثمر برسد و پاهایت را خیس کنند...

موهایم با نسیم دریا همراه شده اند...

گوش ماهی ها در دستانت...

خاطره ی سر پناه در  چشمانت...

 و شکست سکو ت در...

و ما به نظاره نشسته ایم و دریا خوب نگاهمان می کند و

تو مرا ...
setere daryaii.jpg


عشق یعنی زندگی



دل شکسته

به نام آنکه اشک را آفرید تا آتش جنگلهای عشق را خاموش کند

علی

همه ما از کودکی با نام او آشناییم.شاید هنگامی که می خواستیم روی پاهای نحیف خود برای اولین بار بایستیم اطرافیان یا علی گویان ما را تشویق می کردند.چه نیرویی در ذکر یا علی نهفته است.هر کسی که کاری سخت در پیش دارد نام علی را بر زبان می آورد تا بلکه از او مددی گیرد.اما هر کس به فراخور خود توشه ای از او بر می دارد. اگر صحبت از عدالت باشد علی زبانزد است اگر از یتیم نوازی مدافع مظلوم بودن برابری و برادری احترام به عقیده مردم و هزاران سجایای پیدا و ناپیدای وجودی او بخواهیم نام ببریم در می یابیم علی متعلق به عصر خود نبود ونه تنها عصر خود بلکه او تنوانست اعصار را بپیماید و از قید زمان خود را رها کند.چه نیکو گفت جرج جرداق اسلام شناس مسیحی که جهان عقیم از خلق علی دیگری است
میلاد امام علی (ع)مبارک


هیچ یادم نرود این معنی                 که مرا مادر من نادان زاد

پدرم نیز چو استادم دید                  گشت از تربیت من ازاد

پس مرا منت استاد بود                  که به تعلیم من استاد استاد

هر چه دانست اموخت مرا              غیر یک نکته که ناگفته نهاد

قدر استاد نکو دانستن                  حیف استاد به من یاد نداد